وقتی رسیدم چابهار هنوز داشتم میلرزیدم، هنوز ترسش در وجودم بود، هنوز چشمهایم گشاد بود، هنوز آب دهانم را به زور قورت میدادم؛ بالاخره از دم مرگ برگشته بودم و هنوز فاصله زیادی ازش نگرفته بودم! تا اینکه رسیدم توی اتاق و نشستم لب تخت تا نفسی تازه کنم. ناگهان یکی از دوستانم که مدتی بود به آمریکا مهاجرت کرده تماس گرفت و گفت بگذار چیز عجیبی را برایت بگویم؛« یکی دو ساعت پیش خواب دیدم که مُردی و من برگشته بودم ایران تا در مراسمت شرکت کنم. خیلی ناراحت و غمگین از خواب بیدار شدم». بهش نگفتم چند ساعت پیش چه اتفاقی برایم افتاده و سعی کردم موضوع را به پرخوری شب گذشتهاش ارتباط بدم و تلفن را قطع کردم. دستم را گذاشتم لبه تخت و سرم را انداختم پایین و ماجرای چند ساعت قبل را دوباره مرور کردم؛ خطری که از بیخ گوشم گذشته بود!
بهم گفته بودند قبل از چابهار حتما برو گِلافشان را ببین؛ من هم پرسان پرسان گشتم تا پیدایش کردم. حدود صد کیلومتری غرب چابهار پمپ بنزینی به همین اسم هست از همان جا وارد جاده فرعی بشید و کمی بعد تابلوی این پدیده زمین شناسی عجیب و غریب را مقابلتان میبینید. زمانی که رسیدم پشت در منتظر نگهبان بودم اما کسی به چشمم نخورد. بنابراین آرام ماشین را از گیت ورودی رد کردم و داخل شدم. تصویر بسیار آخر الزمانیای بود؛ بیابانی وسیع با چند ساختمان خالی. در همین فکر بودم که آقایی از یکی از همین ساختمانهای خالی بیرون آمد و خواب آلود به سمت ماشین من حرکت کرد. گفتم آمدم که گِلافشان را ببینم. پول بلیت ورودی را گرفت و بدون هیچ توضیحی «ناصر» را صدا کرد. ناصر با لباسی بلوچی در حالی که با عجله داشت کفشش را میپوشید بیرون آمد. پسربچهای حدودا دوازده یا سیزده ساله بود که به پدرش در خرجی خانه کمک میکرد. اول با روی باز سلام علیکی کرد و بهم گفت:« دنبال من بیا» و جلوی ماشین شروع به دویدن کرد. کمی که جلوتر رفتیم ماشین دیگر نمیتوانست حرکت کند بنابراین از ماشین پیاده شدم و پشت سر ناصر حرکت کردم. از دور تپهای با ارتفاع حدودا سی تا چهل متری دیده میشد و ما داشتیم مستقیم به سمتش حرکت میکردیم.
ناصر داشت راجع به گل افشان برایم توضیح میداد؛ درست مثل اینکه متنی که از قبل حفظ شده را از رو میخواند. بعدها فهمیدم که بخشی از متن ویکی پدیا راجع به همین پدیده است که ناصر دارد تکرار میکند. به نظر میرسد گلافشان ها پدیدههایی زمین شناسی هستند که دو منبع برایشان متصور میشود؛ برخی معتقدند که منشا آنها فعالیتهای آتشفشانی زمین است و برخی دیگر حرکت صفحات زمین را باعث بیرون زدن گِل و گاز از نقاطی از زمین میدانند.
علتش هر چه که باشد جوشیدن گل سرد از زمین مخروطیهایی را در سطح زمین به وجود میآورد. مخروطهایی شبیه کوه آتشفشان با این تفاوت که به جای گدازه داغ، گِل سرد روان از دهنه مخروط بیرون میآید.
توضیحات ناصر تمام شد و من سعی کردم باهاش صمیمی بشم تا توضیحات اصلی و کمی محلی را هم ازش بشنوم. کم کم به دامنه تپه رسیدیم و یه رود گِل بسیار روان از گوشه تپه جاری بود. به ناصر گفتم چه قدر این پدیده جالبه. یخش کم کم آب شد و گفت:« مردم محلی معتقدند اینجا ناف اقیانوسه!» تصور میکنم که این ترکیب چه قدر قشنگ و به جاست. بالای تپه که رسیدم حباب بزرگی در حوضچه گل بالا ترکید و من داشتم شاخ درمی آوردم! بسیار صحنه عجیبی بود یعنی تا از نزدیک ندیده بودم باورم نمیشد.
بارها این را تکرار کردم ولی باز هم باید بگم شما چشمهای را تصور کنید که گلی سرد، تیره و خاکستری درونش در حال جوشیدن است. توصیه شدید میکنم به جای عکس، فیلم این پدیده را در ادامه ببینید. اعتراف میکنم که گل افشان از تجربههای بسیار نابی است که هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد و مطمئنم شما هم همین احساس را خواهید داشت؛ فضایی بیکران در ساحل اقیانوس هند، زمینی مسطح و ناف اقیانوس که آمده روی زمین و ازش همان میتراود که در اوست!
گل را کمی لمس کردم، ناصر اضافه کرد؛ که فقط خیلی خیلی مواظب باش داخل گل نیفتی! انگار این پدیده خیلی جذاب تا حالا چند قربانی داشته. او اضافه کرد:« ما یک بار تیکهای چوب معیار را انداختیم در حوضچه، دو ماه بعد ماهیگیری چوب را از وسط اقیانوس گرفته بود!» و من به این فکر کردم که چطور ممکنه کسی در این حوضچه بیفتد؟ اما حقیقت این بود که به شدت محتمل بود؛ زیرا مرز بین خشکی و حوضچه به روشنی واضح نبود. خود ناصر خوب منطقه را میشناخت ولی برای غریبهها به شدت خطرناک بود و من هنوز متوجه این خطر بالقوه نشده بودم. کمی دور حوضچه چرخیدم و مسحور اعجاب انگیزی این پدیده بودم. ناگهان پایم را جایی گذاشتم که به نظر خشکی می آمد ولی سخت سست بنیان بود و سریع زیر پایم را خالی کرد. یک لحظه دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد و در کسری از ثانیه در گل فرو رفتم؛ گل بسیار روانی که به راحتی همه چیز را حریصانه میبلعید و سرعتی به مراتب بیشتر از سرعت سقوط آزاد جسمی در فضا داشت. کل زندگیم از جلوی چشمانم گذشت. مرگ بسیار سختی در انتظارم بود؛ سرشار از تنهایی، تاریکی و خفقان. مراسم ختم خودم را دیدم. برنامههای آیندهام را میدیدم که چه ساده از بین میرفتند. به کسایی فکر کردم که منتظرم بودند؛ گرچه زیاد نبودند ولی بسیار مهم بودند! چه غمگین و افسرده کننده بود آن لحظه.
خودم تسلیم شده بودم ولی چیزی درونم هنوز تقلا میکرد. همان چیز سعی کرد ابتکار عمل را در دست بگیرد؛ به دست چپم فرمان داد که به پشت سرش ( جایی که هنوز امید خشکی در آن وجود داشت) چنگ بزند و در آخرین لحظه این چنگ زدن، جواب داد. دستم به تخته سنگ سفتی برخورد کرد و به عنوان آخرین دستاویز سخت بهش چسبیدم، تمام قدرتم رو در دست چپم جمع کردم و خودم را بالا کشیدم؛ به سمت نور، به سمت روشنی و به سمت زندگی.
چهار دست و پا روی زمین از حوضچه دور شدم زانوانم به وضوح میلرزید؛ باور آنچه اتفاق افتاده بود برایم سخت بود. ناصر به سرعت بالای سرم رسید و گفت مگر نگفتم مواظب باش! نمی توانستم جوابش را بدهم. نمی توانستم حرف بزنم، گلویم خشک شده بود!
یکی دو ساعتی طول کشید تا بتوانم کمی به حالت عادی برگردم. لباسهایم را که در اثر ترشحات ناف دریا بسیار سنگین شده بود عوض کردم، شماره ناصر را گرفتم و از آنجا دور شدم؛ با خاطرهای منحصر به فرد و بسیار یکتا. هنوز که هنوز است شنیدن اسمش حسی احترام آمیز آمیخته با ترس و هیجان برام به ارمغان می آورد؛ گل افشان!
گوشی تلفن را برداشتم تا دوباره با دوست آمریکا نشینم صحبت کنم و این بار داستان را کامل برایش تعریف کردم! بعد از اینکه داستان را شنید سکوتی طولانی ایجاد شد . در آخر گفت:« یادت باشد آمدم ایران گل افشان را ببینیم» به دیدار دوبارهام با گلافشان فکر میکنم و یاد آن حرفی میافتم که خودم همیشه به همه میگویم: «با ترسهات هر چه زودتر روبرو شو!»