بگذارید همین اول کار بگویم و هم خودم را راحت کنم و هم تکلیفم را با شما روشن؛ من از سگ مثل سگ میترسم! البته از خیلی چیزها میترسم یکیاش هم سگ است. حالا که دارم با خودم فکر می کنم در مجموع خودم را آدم ترسویی ارزیابی میکنم که البته حالا خیلی این موضوع مهم نیست، مهم سگ است. حتی یکی از دلایلی که علی رغم علاقه زیادم به حیوان خانگی سگ آپارتمانی نخریدم همین ترسم بوده. البته دقت داشته باشید که یکی از دلایلش ترسه و دلایل دیگری هم وجود دارد. بگذریم این را اینجا داشته باشید تا دوباره برگردیم بهش.
دوشنبه شب (هفتم مرداد) از تهران با دو نفر از دوستان به سمت اردبیل راه افتادیم و سه شنبه صبح رسیدیم. از ترمینال اردبیل با یک راننده صحبت کردیم که در قبال 15 هزار تومان ما را ببرد به ده سوها. قبلش هم ازش خواستیم در یک مغازه بایستد تا سرشیر و عسل و یک سری مخلفات دیگر برای سفرمان بخریم. بعد از این که حدود 40 کیلومتر از اردبیل دور شدیم ابتدا به نیراق و سپس به سوها رسیدیم که ده بسیار کوچکی در دامنه کوه است؛ راننده مرام به خرج داد و حدود دو کیلومتر هم در جادههای خاکی دامنه همراهیمان کرد و دست آخر 20 تومن گرفت و ما را پیاده کرد.
احتمالا شما الان در گرمای آتشین نشستهاید و درکی از این صحبتی که میکنم ندارید ولی هوای مه آلود، سرد و بارانی آن جا واقعا نگران کننده بود اما این قدر نبود که جلوی ارادهمان برای سفر را بگیرد. مقصد ما ابتدا آبشار لاتون و سپس روستای لوندویل و در نهایت آستارا بود؛ یک برنامهی کوه و جنگل نوردی سه روزه. مسیر را هم قبلا از روی نقاطی که گروه دیگری در gps علامت گذاری کرده بود مشخص کرده بودیم. ولی دقت کنید که گفتم نقطه و نگفتم ترک (Track) یا همون مسیر. حتما فرق این دو روش را می دانید؛ اولی روش نقطه گذاری به این شکل است که گروه در طی مسیر، نقاطی را روی gps علامت میزند و گروه بعدی سعی می کند نقاط گروه قبل را دنبال کند. اما در روش دوم مسیر گروه روی gps ذخیره میشود و همین کار گروه بعدی را راحتتر میکند. چون بین دو نقطه مخصوصا در مناطق جنگلی-کوهستانی لزوما مسیر مستقیم بهترین راه نیست و به عبارتی قضیه حمار یا نامساوی مثلثی لزوما درست کار نمی کند.
صبح روز اول زیر بارش باران نسبتا شدیدی مسیر را شروع کردیم. یک جایی بین راه یک گروه دوچرخه سواری را هم دیدیم که گوشهای جمع شده بودند و سعی میکردند آتشی روشن کنند. همان حوالی سرشیر و عسل را مخلوط و نوش جان کردیم و تا سرما در ما نفوذ نکرده بود دوباره مسیر را آغاز کردیم.
دریاچهی سوها را دور زدیم و از یک دامنه وسیع، سرسبز و مه گرفته رد شدیم. حوالی یک نقطهی مرتقع با یک خانه چپری روبرو شدیم. با مرد خانه، آدرس را چک کردیم و به مسیر ادامه دادیم و حوالی ظهر به یک "چپرستان متروک" رسیدیم؛ این اسمی بود که من رویش گذاشتم. خانههای چپری یا در زبان محلی ابا(به ضم الف) یک چهارچوب چوبی است که رویش را با چادری یا چیزی شبیه آن می پوشانند و درونش ماوایی موقتی برای اهالی عشایری است که چندی در آن زندگی میکنند. به هر حال مجموعهای از این چهارچوبهای چوبی در محلی جمع شده و البته رها شده بود. به این نتیجه رسیدیم که به عنوان کمپ اول انتخابش کنیم چون بعید به نظر می رسید جای به آن خوبی تا شب پیدا کنیم بنابراین روی یکی از این چپرها پلاستیگ بزرگی کشیدیم. و زیرش چادرمان را علم کردیم و کنارش آتشی افروختیم و شروع کردیم به خشک کردن لباس های خیسمان. شب چند تا کندهی گنده روی آتیش گذاشتیم و تمام لباسهای گرممان پوشیدیم و رفتیم داخل کیسه خواب و با این حال با لرز خوابیدیم در حالی که امید داشتیم فردا با یک تلاش مضاعف میتوانیم به آستارا برسیم.
روز دوم را با یک اشتباه مهلک شروع کردیم؛ اشتباه مهلکی که به اشتباهات مهلک بعدی منجر شد.اول خواستیم با یک ترفندی دو سه نقطه از نقاط مسیر را میانبر بزنیم از یک کوه بلند حدود 45 دقیقه پایین آمدیم و بعد متوجه شدیم که مسیر بسیار سختتر از آن بوده که به نظر میرسیده و اصولا راهی برای رسیدن به نقاط بعدی بدون گذشتن از تمام نقاط قبلی نیست. بعد حدود یک ساعت تمام کوهی که پایین آمده بودیم را بالا رفتیم و بعد از دو ساعت و با صرف مقدار زیادی انرژی دوباره رسیدیم به نقطه اول و محل کمپ شبانه مان. مهمتر از همه ضربهی بدی بود که به امید دیشبمان خورده بود. با این اشتباه در بهترین حالت کمپ دوممان را باید کنار آبشار لاتون می زدیم. به هر حال دوباره به مسیر برگشتیم در همین حوالی بود که بخشی از ستون کمر کوله پشتی من به علتی نامعلوم از جایش بیرون زده بود و دقیقا روی مهره چهارم و پنجم از پایین ستون فقراتم فشار می آورد. اول خواستم تحملش کنم اما آزارش کم کم زیاد شد به حدی که کوله را پایین گذاشتم و سه نفری سعی کردیم مشکلش را حل کنیم. چند دقیقهای تلاش کردیم تا مسئله را حل کنیم اما متاسفانه مشکل قابل رفع نبود و مجبور شدم باهاش کنار بیایم. این تیزی کوله با مهره چهارم و پنجم از پایین ستون فقراتم آن کرد که آغا محمد خان قاجار با مردم کرمان! البته آرام آرام و طی یک روز تمام.
بعد از گذشتن از دو سه نقطه دیگر از مسیر به صخرهای رسیدیم که مجبور شدیم دورش بزنیم همینطور که از صخره پایین میآمدیم از دامنهی کوه مقابل صدای پارس چند سگ به گوش میرسید. دو نفر دیگر سعی می کردند به من روشهای مسخره و بیکاربرد مقابله با سگ را بیاموزند؛ این که نباید فرار کرد، این که در چشم سگ نباید نگاه کرد، این که باید نشست و از روی زمین سنگ برداشت و یا حداقل به این کار تظاهر کرد، این که سنگ را نباید به خود سگ زد، این که باید سنگها را جلوی سگ به زمین بزنی، این که باید سعی کنی صاحبش را صدا کنی و هزار تا کار که من مطمئن بودم از من برنمیآید ولی سرم را به علامت تایید تکان میدادم. سرگروهمان چند باری چوپان را صدا زد اما جوابی نشنید حدود 300-400 متر با سگها فاصله پیدا کردیم که سر و کلهی دو سگ گنده از روبهرو پیدا شد که شدیدا پارس میکردند و خرناس میکشیدند. واقعا ترسیده بودم؛ سرگروه چند سنگ به سمتشان پرتاب کرد سگها ولی 10 قدم عقب میرفتند و 20 قدم جلو میآمدند تا این که وقتی واقعا نزدیک ما شدند صاحب سگها که زنی عشایری بود از چادرش بیرون آمد و سعی کرد آنها را بتاراند. هر چند کمکش قابل توجه بود اما این طور نبود که بیخیال بیخیال هم بشوند هنوز هم پارس می کردند و اگر لحظهای غفلت صاحبشان را میدیدند به سمتمان خیز برمیداشتند. آدرس را از زن پرسیدیم و راه را ادامه دادیم اما نه از سمت راست بلکه از سمت چپ. این چپ و راست را به خاطر داشته باشید چون دوباره بهش برمیگردیم. یک چیز دیگر هم بگویم؛ چون خودم دردش را کشیدم باید یادآوری کنم که در تمام این مدت تیزی کوله پشتی مهره چهارم و پنجم از پایین کمرم را درگیر کرده بود؛ می خواهم سعی کنم حس دردی را که میکشیدم به شما منتقل کنم.
برگردیم به مسیر؛ من که خوشحال و همچنان ترسان از سگها دور می شدم چند باری روی دامنهی لغزان کوه زمین خوردم و در یکی از همین زمین خوردنها یکی از عصاهای کوه نوردی که همراهم بود خم شد و دیگر چندان کاربردی نبود. راهمان به جنگلی انبوه رسید جنگلی که از انتهایش صدای رود شنیده میشد. اتفاق عجیبی در این هنگام افتاد. ما به سمت نقطه بعدی حرکت کرده بودیم اما مدام فاصلهمان از آن بیشتر میشد. کم کم نگرانی بر ما مستولی میشد وقتی حدود یک ساعتی در جنگل انبوه تاریک راه رفتیم سر این که به نقطه قبلی برگردیم و این بار از سمت چپ سگ ها برویم و یا این که به مسیر ادامه دهیم بینمان اختلاف افتاد. کمی دیگر از امیدمان هم اینجا نقش بر آب شد؛ این بار حتی احتمال رسیدن به آبشار لاتون هم به خطر افتاده بود. باز به همان راه ادامه دادیم کم کم حس گم شدن هم به بقیهی حسهایمان اضافه شد؛ گرچه هیچ کدام از این ترس حرفی به میان نمیآورد. دوباره لازم میدانیم قضیه تیزی و مهره چهارم و پنجم از پایین ستون فقراتم را یادآوری کنم. خلاصه کمی دیگر که راه رفتیم از دور چند خانه در دامنهی کوه مقابل دیدیم که دوباره امیدها را تا حدودی به ما برگرداند. بین ما و خانهها درهای جنگلی بود که تهش به دلیل انبوه درختان دیده نمیشد. میتوانستیم از داخل دره به سمت خانهها حرکت کنیم اما ترجیح دادیم راهمان را دور کنیم و از روی نقاط مسیر به حرکتمان ادامه دهیم. آخرش معلوم شد نقاطی که گروه قبلی علامت زده بودند سمت دیگر کوه یعنی راه سمت چپ سگ ها بوده و ما برای این که به همانها برسیم مجبور شدیم کل کوه را دور بزنیم. کمی دیگر از امیدمان برای رسیدن به آبشار محو شده بود. بدبختانه بعید بود تا شب به آنجا هم برسیم. حدود دو سه ساعت راه رفتیم اما هرچه میرفتیم باز هم به نقطهی قبلی نمیرسیدیم. خسته و کوفته شده بودیم؛ تیزی کوله و درد مهره چهارم و پنجم از پایین ستون فقراتم را هم به بدبیاریهایمان اضافه کنید. ساعت حدود یک بعداز ظهر شده بود و ما لحظه به لحظه از آبشار دور میشدیم و از طرفی انرژیمان را از دست میدادیم. کم کم تسلیم شدیم و این بار تصمیم گرفتیم به همان جایی که خانهها دیده میشد برگردیم و راه خودمان را مستقیم به سمتشان ادامه دهیم و نزدیک یکی از همان خانه ها کمپ بزنیم؛ دیگر قید آبشار را کاملا زده بودیم و برای این که شب در جنگل گیر نکنیم این تصمیم را گرفتیم. بر این تصمیم استوار شدیم و حدود یک ساعت راه رفته را دوباره برگشتیم و تقریبا نزدیک نقطه کذایی بودیم که به سه نفر عشایر برخورد کردیم. احتمالا میدانید یکی از مشاغل عشایر بریدن درختان جنگلی و درست کردن ذغال است؛ این سه نفر هم مشغول همین کار بودند. مسیر آبشار را پرسیدیم آنها هم با اطمینان مسیر کاملا برعکس را نشانمان دادند. خشکمان زد! کمی نشستیم و فکر کردیم. تجربهی بدی که از آدرس دادن (به زعم ما اشتباه) زن عشایری داشتیم قانعمان کرد که روی تصمیمی که گرفته بودیم مصمم باشیم و راه مستقیم خانهها را ادامه دهیم. باورتان نمیشود اما از آن ارتفاع حتی دریا و شهر آستارا هم دیده میشد.
شروع به کم کردن ارتفاع و پایین رفتن از درهی جنگلی کردیم. تخمینی از عمقش نداشتیم اما کم کم چارهای هم جز رفتن و رسیدن به جایی که حداقل شب را بتوان در آن جا سر کرد، نداشتیم. شیب دره زیاد و زیادتر میشد. بی اغراق در جاهایی به حدود 70-80 درجه هم میرسید طوری که با گرفتن ریشههای درختان و گیاهان جنگلی آرام آرام پایین میرفتیم. بعد از حدود یک ساعت و نیم پایین رفتن صدای آب قوی شد و رودخانه دیده شد. کمی خوشحال شدیم اما شیب دره هم به شدت زیاد شد. دیگر راه برگشت نبود باید تمام میکردیم راه رفتنی را باید رفت. به زحمت و با مخاطرهی زیاد شیب آخر را هم پیمودیم و لب رودخانه کف دره رسیدیم و خشکمان زد. دیواره روبه روی رودخانه سنگی و بسیار لیز بود و امکان بالارفتن از آن وجود نداشت. امیدها که کلا نابود شده بود. ترس و نگرانی لحظه به لحظه بیشتر میشد. به ذهنمان رسید که از توی رودخانه راه را ادامه دهیم تا به جایی برسیم که بتوان از آن بالا رفت. اما به چند متر آن طرفتر که نگاه کردیم حتی این امید هم از دست رفت! آبشاری حدودا 20-30 متری در مسیر رودخانه دیده میشد. آبشاری سنگی که پایین رفتن از آن ممکن نبود. روی لبهی این پرتگاه درخت عجیبی روییده بود. به دو جهت میگویم عجیب که بعد شد سه جهت! جهت اول این که از سنگ روییده بود. جهت دوم این که ابتدا حدود نیم متر افقی رشد کرده بود و بعد در پیچی 90 درجه به سمت آسمان رو کرده بود و به فلک رفته بود. دلیل سومش را هم بعد برایتان میگویم.
یکی از دوستان برای این که مطمئن شود راه پایین رفتن وجود ندارد نزدیک پرتگاه شد. خستگی و کوفتگی و از همه مهمتر ناامیدی مغزمان را هم مختل کرده بود. حدود 30-40 سانتی پرتگاه، پایش پیچ خورد ،سکندری خورد و به سمت داخل آبشار سقوط کرد. زمان کند شد، کش آمد، همین را کم داشتیم! آبشار سنگی بود و عمق آب کم و سرعتش زیاد. من از 10 متری شاهد ماجرا بودم. چشمانم داشت از حدقه در میآمد در همان زمان یک ثانیه کشدار که برایم یک ساعت طول کشید اسمش رو فریاد زدم:« مجتبی!». آب دهانم را قورت دادم و دوباره نگاه کردم دلیل سوم عجیبی درخت مذکور این بود که رفیق (تا آن لحظه به زعم من مرده من) به آن آویزان شد و خودش را نجات داد و برگشت کنار پرتگاه نشست. زمان میگذشت و هر سه نفر با چشمانی گشاد فقط یکدیگر را مینگریستیم؛ فقط نگاه، نگاه، نگاه.
حتی همین الان که دارم اینها را مینویسم هم نفسم به شماره افتاده است. مشابه این صحنه را فقط در کارتون پسر شجاع دیده بودم! وقتهایی که پسر شجاع در راه پیدا کردن یک گیاه دارویی پایش لیز میخورد و از دره میافتاد پایین، بعد در راه به یک شاخه درخت آویزان میشد و نجات پیدا میکرد. در حقیقت فانتزی دراماتیک کارتونها درست مقابل چشمانم به واقیعت پیوسته بود.
امید که خیلی وقت بود رخت بربسته بود و جایش را به ناامیدی داده بود ولی دیگه با این اتفاق رسما فقط به فکر بقا افتادیم! باید خودمان را نجات میدادیم. همینجا بود که رسما متفق القول شدیم که باید شیب وحشتناکی که پایین اومده بودیم را به بالا برگردیم و از مسیری که اومده بودیم به همان دهکده سوها برگردیم البته اگه راه برگشت را پیدا می کردیم چون از وقتی به دل دره زدیم دیگر از جاده جدا شده بودیم و معلوم نبود که بتونیم جاده را پیدا کنیم یا نه. این که می گویم جاده منظورم یک راه باریک با عرض 30تا 40 سانتی است که عشایر از آن استفاده میکردند. از طرف دیگر ساعت حدود 4:30 بعدازظهر بود و باید تا قبل از تاریکی به یک جای امن برای چادر زدن میرسیدیم وگرنه شب را داخل جنگل گذراندن میتوانست بسیار خطرناک باش. جا دارد که دوباره به فشار مهره کمرم هم اشاره کنم. به هر حال شروع کردیم به بالا رفتن از شیب. شیب بسیار شدیدی که به سختی ازش پایین آمده بودیم را حالا باید به هر نحوی شده بالا میرفتیم و در بسیاری از نقاط این کار را رسما چهار دست و پا انجام میدادیم. به شاخهها و ریشهها چنگ میزدیم گاها از دهان و دندان هم برای بالا رفتن کمک میگرفتیم!
ترس و ناامیدی، پیادهروی بسیار زیاد و اتفاقات خطرناکی که برایمان افتاده بود قوای ذهنی و جسمی و روحیمان را مستهلک کرده بود. در یکی از این شیبها یک ریشه درخت را گرفتم ولی کنده شد و به پایین لیز خوردم به چند گیاه دیگر چنگ زدم تا این که به نفر پشت سرم خوردم و او توانست من را متوقف کند. تمام عضلاتم تحلیل رفته بود بازوهایم می لرزید و نمی توانستم خودم را بالا بکشم. حدود چند دقیقه همان جا و به همان صورت صبر کردم تا کمی اوضاعم بهتر شود و بتوانم خودم را بالا بکشم. چند تا از آیههای آیهالکرسی که آخرین بار در درس قرآن دبیرستان خوانده بودم را زمزمه میکردم. حدود یک ساعت و نیم تا دو ساعت طول کشید تا دوباره به جاده برسیم. حالا کماکان راه درازی در پیش داشتیم تا به جایی برسیم که بتوانیم شب را آن جا اتراق کنیم. بعد از یکی دو ساعت دیگر راهپیمایی طاقت فرسا به معنای واقعی کلمه، بالاخره به یک فضای نسبتا باز رسیدیم که میتوانستیم کمپ دوم را برپا کنیم.
وقتی از استرس حرف میزنیم غالبا یاد امتحان دادن یا مصاحبه های کاری و اینطور مسایل می افتیم ولی باورد کنید که استرس جانی از نظر مرتبه بسیار متفاوت است. ما کماکان راه درست را نمی دانستیم. جیرهی آب و نانمان تقریبا به اتمام رسیده بود و باقی ماندهی آنها را به طور مساوی تقسیم میکردیم. گرسنه، تشنه، درمانده و از همه مهم تر نا امید بودیم. به هر زحمتی بود چادر زدیم و آتشی افروختیم تا از خظر حملهی حیوانات وحشی درصدی کم کنیم.
حدود غروب آفتاب سه نفر ذغال سازی که قبلا دیده بودیم دوباره به ما رسیدند و بشارت نزدیک بودن به هدف را دادند مقداری نان ازشان گرفتیم و نشانی چشمهای که بتوانیم از آن آب بنوشیم. همهی اینها خوب بود ولی هیچ کدام به اندازهی گرمای امیدی که مجددا در روحمان دمیده شده بود موثر نبود. تازه آن موقع بود که یادم افتاد آن روز، روز تولدم بوده است. به همین دلیل یک جرعه آب بیشتر به عنوان هدیه تولد دریافت کردم!
بقیهی ماجرا دیگر خیلی خواندنی نیست. شب را آنجا ماندیم و صبح علی رغم وجود تیزی به راه اندک باقی مانده ادامه دادیم و کم کم مسیر برایمان آشنا به نظر رسید و حوالی ظهر به دهکدهی سوها و بعد با ماشین به اردبیل رسیدیم.
آب و اکسیژن مایه نشاط و زندگی است اما همان قدر هم میرا و کشنده هستند. کاری که میکند این است که روند زندگی را تسریع میکند اینطوری زایش و رویش سریعتر میشود جوانیها زودتر اتفاق میافتد ولی از طرف دیگر هزینهاش این است که زودتر هم پیر میکند و میمیراند و میپوساند تا روال زایشهای بعدی ادامه پیدا کند.بعد از این سفر به لیست همهی ترس هایم قبل از سگ یک مورد دیگر هم اضافه شد. البته اضافه نشد چون تا حالا باهاش این قدر نزدیک روبه رو نشده بودم و به عبارتی خیلی پررنگ نبود؛ مرگ!