دریاچه زلالی به نام تار

دریاچه زلالی به نام تار

سفرنامه‌ای از ماجراجویی در دماوند

دل را بزنید به جاده خاکی

همیشه وقتی از جاده هراز به طرف مازندران می‌رفتیم با خود فکر می‌کردم که بین آمل و تهران چند شهر کوهستانی وجود دارد که قطعا جاهای ناشناخته بسیاری را در خود پنهان کرده است. شهرهایی مثل دماوند، آبعلی، رودهن و فیروزکوه و بومهن و ده‌ها شهر و روستای دیگر که وقتی نقشه‌ها را نگاه می‌کردم فقط کوه بود و کوه. با خود می‌گفتم مگر می‌شود کوه‌های مرتفع باشد و رودخانه، دریاچه و آبشار نباشد؟ جرقه این خیالات هم زمانی زده شد که تنگه واشی را دیدم. دوست داشتم لا به لای کوه‌های این منطقه بروم، اما بلد نبودم. یک روز همکارم دریاچه تار را معرفی کرد؛ اما فقط پیشنهاد کرد که بروید جای قشنگی است، جز این هیچ توضیح بیشتری نداد. من هم با خود گفتم حتما یک روز می‌روم، اما اصلا تصور نمی‌کردم فردای آن روز راهی دریاچه تار شوم، در حقیقت ناگهانی‌ترین سفر عمرم بود. دوستم پیام داد که برویم شمال! آخر هفته بود و هر سه جاده منتهی به رشت و مازندران و چالوس شلوغ بود. پیشنهاد دادم برویم اطراف تهران؛ لواسان و فشم و دماوند. ساعت 11 شب حرکت کردیم. برنامه‌‌ها به هم ریخت و من الکی گفتم برویم دریاچه تار. سه نفر بودیم و هیچکدام هم نمی‌دانستیم این دریاچه کجاست. بیشترین اطلاعات رو من داشتم که تنها نام این دریاچه را می‌دانستم! قطعا می‌دانید که وقتی سه نفر ساعت 11 شب تازه تصمیم می‌گیرند جایی بروند، هیچ چیز برای از دست دادن ندارند! با اینکه اصلا نمی‌دانند دریاچه تار کجاست و چطور باید بروند هم کنار آمده‌اند. دریاچه تار را در نقشه گوگل جستجو کردیم و راه را پیش گرفتیم. رفتیم دماوند و آرام آرام به سمت دریاچه حرکت کردیم. اول سفر روستای چناران و ویلاهای بزرگ و زیبایش را دیدیم و دلگرم شدیم که عجب جایی‌ست و خرسند از اینکه چند کیلومتر جلوتر هم همینطور است. نقشه را که نگاه می‌کردی به نظر نمی‌رسید جاده تاریک و ترسناکی باشد اما واقعیت همین بود. دوستم که صاحب ماشین بود و تازه گواهینامه گرفته بود به من پیشنهاد داد که پشت فرمان بنشینم من که تا به حال تجربه رانندگی در این مدل جاده را نداشتم با ترس و لرز قبول کردم. ساعت یک بامداد است و هیچ صدایی نمی‌آید. تنها نوری هم که دیده می‌شود خیلی خیلی دورتر از ماست. هر یک کیلومتر که جلو می‌رفتیم بیشتر می‌ترسیدیم. جاده‌ در سکوت مطلق بود و حتی یک لامپ 100 یا به خاطر خدا یک تابلوی راهنمایی رانندگی هم نمی‌دیدیم. هر چه بیشتر می‌رفتیم جاده باریک‌تر می‌شد و دره‌ها عمیق‌تر. ساعت حدودا دو بود و دیگر اینترنت هم نداشتیم. به نظر می‌رسید در ارتفاع 2 هزار متری قرار داریم. هرچه کوه‌ها را رد می‌کردیم نمی‌رسیدیم. خسته شده بودیم. باتری‌های موبایل‌هایمان هم رو به اتمام بود؛ حدودا 30 درصد. چراغ قوه هم که طبق معمول نداشتیم، اما در عوض مهتاب همه جا را روشن کرده بود. با دیدن آن همه تاریکی هم مردمک‌ چشم‌هایمان گشاد شده بود. آن شب فقط ما سه نفر در جاده بودیم. صدای هیچ جنبنده‌ای در کوه و کمر به گوش نمی‌رسید. فقط صدای چرخ بود و خرد شدن سنگ و کلوخ. دره‌ها به قدری عمیق بود که اگر پایین را نگاه می‌کردیم سرمان گیج می‌رفت. تصور کنید در جاده‌ای هستید که بی نهایت تاریک است و فقط به اندازه یک ماشین فضا دارد. از آن بدتر نوک کوه هستید و پیچ‌های تند جلوتان قرار دارد، ساعت هم 2 بامداد است و هیچ کس هم در جاده نیست. از آن بدتر که راه برگشت هم نداشتیم؛ اصلا نمی‌توانستیم از این جاده باریک دور بزنیم. اگر تصمیم به دور زدن می‌گرفتیم نتیجه‌اش سقوط به دره بود، هرچه می‌رفتیم تمام نمی‌شد. دیگر ترس فایده‌ای نداشت، سرد شده بودیم. جلوتر که رفتیم رودخانه‌ای بود که تصور کردیم از اینجا به بعد دیگر باید ماشین را بگذاریم و پیاده برویم. خبر بد این بود که نقشه هنوز کیلومترها را نشان می‌داد. جلوتر یعنی بعد از رودخانه یک جاده بدتر از جاده‌ای که تا الان آمده بودیم دیده می‌شد که تنها راهمان همان بود. از رودخانه عبور کردیم. جاده ترسناک‌تر شده بود. یک طرف حس ترس و دلهره بود و طرف دیگر کنجکاوی و ماجراجویی. ما راهی جز انتخاب کنجکاوی نداشتیم؛ چون راه برگشتی نداشتیم. از رودخانه که رد شدیم کمی جلوتر هیچ سیگنالی در موبایل‌هایمان نبود. وارد ارتفاع 3هزار متری شده بودیم. همینطور که می‌رفتیم ناگهان دیدیم یک جا آتش روشن شده است. پایین را نگاه کردیم؛ دریاچه بود. می‌دانم که الان با خود می‌گویید این جاده و این دریاچه حتما پر است از حیوانات خطرناک است، اما وقتی رسیدیم فهمیدیم امن است. چون ماموران محیط بانی 24 ساعته آنجا هستند و یک ساعت یکبار یکی از آنها با موتور تمام آن منطقه را وارسی می‌کند. البته بعدها شنیدم که مردم در مورد این منطقه افسانه‌های زیادی گفته‌اند؛ آنها اعتقاد دارند شب‌ها موجودات عجیب و غریبی در اینجا حرکت می‌کنند اما ما که چیز ترسناکی ندیدیم.

 

 

دریاچه تار

دریاچه تار

دریاچه تار

روز اول؛ دریاچه‌ای به زلالی آب معدنی

ماه همه جا را روشن کرده بود و یک نسیم خنک می‌وزید. جمعا ما سه نفر و 10 نفر دیگر آنجا بودیم. یک قایق موتوری گوشه آب پهلو گرفته بود. صدای آتش گرفتن هیزم می‌آمد و بوی دودش به مشام می‌رسید. نور مهتاب اینجا انگار بیشتر شده بود و انعکاس نور در دریاچه فضا را روشن می‌کرد. نور مهتاب، عکس ماه، بوی آتش و صدای جیرجیرک در آن سکوت؛ شگفت انگیز بود. دورتا دور دریاچه را کوه‌هایی گرفته بود که هیچ درخت و بوته‌ای در آنها نروییده بود. بادهای غربی همیشه در این منطقه می‌وزد و به دلیل اینکه تقریبا هشت ماه از سال این منطقه بسیار سرد است گیاهی رشد نمی‌کند. البته اردیبهشت و خرداد سبز است و زیباتر، اما از شهریور هوا سردتر است. ما با خود هیچ غذایی نبرده بودیم. اصلا نمی‌دانستیم کجا می‌رویم؟ بومهن که بودیم سه تن ماهی، یک خربزه و چند کیلو ذرت خریده بودم. گرگ و میش شده بود و هوا سردتر. ما بیدار بودیم و دو گروه دیگر از آنهایی که آمده بودند. آنها مجهزترین بودند و ما بی وسیله‌ترین! خسته بودیم و اما مگر عقلمان را از دست داده بودیم که این فضا را رها کنیم و بخوابیم؟ البته اگر هم تصمیم می‌گرفتیم بخوابیم چادر نداشتیم. فقط من یک کیسه خواب برده بودم که بدون چادر به هیچ دردی نمی‌خورد. دم صبح هوا سرد می‌شد و بادهای غربی خشکمان می‌کرد که من را خشک کرد و تا صبح لرزیدم. توصیه من این است که با خود چادر و کیسه خواب ببرید؛ البته هر آنچه برای کمپینگ ضروری است را هم همراه داشته باشید. از تجهیزات ماشین خود هم مطمئن شوید، شاید مثل آن یک نفری که با تعجب از ما پرسید چطور آمدید؟ نیاز به کمکی داشته باشید. به هر ضرب و زوری که می‌شد تاریک روشن هوا خوابیدیم و ساعت هشت بیدار شدیم. زلالی آب چشمانمان را خیره کرده بود. دست و صورتمان را با آب دریاچه شستیم و من چند قطره از آب خوردم. شیرین بود. یکی دو ساعت بعد دیدم که دو نفر در حال ماهیگیری هستند. قزل آلای خال قرمز و ماهی زردک در آب دریاچه تار شنا می‌کنند. آنهایی که به آنجا آمده بودند هم چندتایشان وارد دریاچه شده بودند و آب تنی می‌کردند. من اما سرمایی بودم و نمی‌توانستم وارد آب شوم؛ البته آب دریاچه هم سرد نبود خنک بود و دلپذیر. عمق دریاچه از سه متر بیشتر نمی‌شد. آنطور که به نظر می‌رسید و می‌گفتند، طول دریاچه حدود دو کیلومتر و عرض آن 200 متر بود.

 

 

دریاچه تار

راه برگشتی که خود مقصد سفر شد

موقع برگشت نگرانی جاده خاکی که از آن آمده بودیم باعث شد از چند نفر بپرسیم که راه دیگری برای بازگشت هست که متوجه شدیم جز جاده خاکی دو راه دیگر هم وجود دارد. در حقیقت مسیر رفتن ما از دماوند شروع شد بعد از آبادی چنار عربها از جاده معدن گذشتیم و آخر جاده خاکی خودمان را به دریاچه تار رسانده بودیم اما جاده ای که از آن برگشتیم بسیار بهتر از جاده خاکی رفت بود. جاده برگشت چند کیلومتر خاک و سنگ بود و بعد از آن آسفالت می‌شد و از وسط چند روستا گذشتیم. ابتدا از روستای دلیچای گذشتیم که پر بود از درختان تبریزی. سپس از بین روستاهای دهنار، مومج و هویر عبور کردیم. روستای هویر روستایی است که چند آبشار دارد و یک دریاچه مانند تار در کنار آن است. خود هویر به قدری دیدنی است که می‌توانید سفر دو یا چند روزه‌ای برایش برنامه ریزی کنید. دریاچه هویر، برج انگمار،غار جول دره، کوه قره داغ و چشمه‌های آب معدنی از جاذبه‌های این روستاست. یک جوی نسبتا بزرگ رو به روی باغ ویلاهای دهنار بود که راه برگشت هم از بین جوی و خانه‌ها می‌گذشت. پس از گذشت از روستاها وارد جاده فیروزکوه به تهران شدیم و بعد از چند ساعت به خانه رسیدیم. راه بازگشت یک ساعت دیر تر ما را به مقصد رساند، اما بسیار امن و راحت بود. پس و پیش روستاها زنبور پرورش داده بودند و جعبه‌های رنگارنگشان دیده می‌شد؛ اگر دوست دارید به اقتصاد روستا و مردم آن کمک کنید می‌توانید برای خودتان عسل هم سوغاتی بیاورید.

برچسب‌ها

داستان سفر دماوند

افزودن دیدگاه جدید